آه آدم ها آدم ها
من از زبان کودکی میسرایم
درد دارد که ببینی هم نوعانت همه بر خاک افتادند
خانه ای نیست که در آن همه شب
سر به روی بالینی بگذارند
درد دارد ک ببینی کودکان
پای برهنه در خیابان
از برای تکه ای نان
چه ها که نمیکنند...
آبی نیست دردی هست
نانی نیست وهمی هست
این همه فقر از کجا آمده است؟
مادرم پیش ها
سهم غذای خویش را
به کودکان گرسنه می داد
اما اینک سهم غذا هم به پایان آمده است
چه کنم با این همه درد
مرگ پشت خانه ی ما آمده است....
صدای پایشان را میشنوی!؟
زائران آقا را میگویم!
چنان آهسته آهسته قدم بر میدارند که گویی زمان از حرکت ایستاده
روی گلدسته ها کفتر ها چنان آرام گرفته اند که گویی ترسی برایشان نیست....
کافیست در سکوت شب خیره شوی، آرامشی خواهی یافت که هیچ جای دیگر توان یافتنش را نداری...
حتی صدای فواره هاهم تو را غرق میکند....
اینجا قوانین زمین به سخره گرفته میشود!
نه زمان از انسان میگریزد و نه کفتر ها از انسان و نه آب از خودش!
چه غریب باشد، چه قریب، ضامن است!
چه اشک ها که سرازیر میشود و چه دل ها که پر میکشد و...
ایستاده بر درش میکوبند و او چه عاشقانه پاسخ میدهد
چه غریب است قریب....