شانه هایم به لرزه افتاده است...
قدم هایم سنگینو آهسته شده اند...
از حق نگذریم چاردم هم کمی بر روی سرم سنگینی میکرد!
کشیدن بار مسئولیت توان زیادی میخواهد!
تمام مدتی که انجا بودم حضورشان را به خوبی حس میکردم...
اولین دیدارمان بس عجیب بود!به تک تکشان گفتم یادتان نرود سلامم را به پدرم برسانید،حتم دارم او هم مثل من بیتاب است...
و نکته دیگر این بود:من آمدم اینجا شفاعت مرا فراموش نکنید در روز نیاز....
نشانه های اعجاز خدا در این مکان قریب به خوبی دیده میشود!،مخصوصا زمانی که سر خاک شهید پلارک فرود آمدیم و....
راوی برایمان تقل ها میکرد...ترک گناه موجب عطر آگین شدن است...
جمله ای که روی پارچه ای مشکی حک شده بود مرا درسیل اشک هایم غرق کرد:امروز روز پنجم است که در محاصره هستیم،آب را جیره بندی کرده ایم نان را جیره بندی کرده ایم،عطش همه را هلاک کرده،همه را جز...شهدا که حالا در کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند...دیگر شهدا تشنه نیستند...