سیل جمعیت مشکی پوش در فضا موج میزد همه منتظر بودن برای وداع، وداع با پرستو های پرو بال شکسته ناشناس...
4 تا از این پرستو ها شناسایی شده بودند اما بقیه هنوز ناشناس در بین مردم...
حضور پر رنگ مردم بیانگر این جمله بود که: شهدا غریب نیستند چه گمنام باشند چه شناس...
صدای گریه مردم و یا حسین و یا ابوالفضل گفتن بعضی ها زیر لب کاملا مشخص کننده حال و هوای دگرگون شده مردم بود، کلمه الله مثل مدال لیاقت و شجاعت روی مزار شهدا خودنمایی میکرد...
بچه ها، جوونا، بزرگسال ها، مسن ها... همه جمع شده بودند برای بدرقه 92 شهید گمنام وطن، صدای ناله مادرایی به گوش میرسید که برای این آب و خاک بچه هاشونو فدا کرده بودند و چه مادرایی که هنوز چشم به راه بازگشت بچه های شهیدشون بودند...
شاید توی دلشون حس میکردند: یکی از این شهدا پسر من...
خدا به داد فریاد دل این مادرا برسه...
عکاس ها، خبر نگارا و... همه جمع بودند تا صحنه های حماسی رو به تصویر بکشند...
92 شهید به همون جایی برمیگشتند که اومده بودند، تا شاید ردی از حضورشون پیدا کنند...
امروز روز شهادت اما جعفر صادق(ع) یه حماسه عاشورایی دیگه توسط مردم و شهدای ایران خلق شد...
به امید اینکه همه گمگشته ها به آغوش خانواده بازگردند...
من همان خاکم ،که روح عشق در آن دمیده گشته
همان خاکی که از زمین به آسمان رفته
شرمسار دوباره برگشته
من همان روحم که اینک در قفس دنیا
اسیر مشکلات گردیده
همان روحی که جنگش با هوس افسانه گشته
من همان عشقم که درون پروانه گرد شمع جوانمردانه
میسوزد، می میرد
پروانه آرام میگیرد
همان شبنم که در آغوش گل دوباره جان میگیرد
من همان مهرم که یکجا درون مادری جمع گشته
ذهنم دوان دوان است سوی یک سیب
چرا با فاصله ایستادم؟
من همان خاکم که از خاکم آخر...
پس چرا دلم سکوت کرده، غرق خویش گشته؟
نمیدانم چند سال است، ولی میگذرد...
رفتنش را میگویم، روزی که بال هایش را گشود و گفت: میروم...
یادم نمیرود: چشمان بغض آلود مادرم که میخندید...
و سیل اشک های برادرم که از پنجره کودکی به بازی ظالمانه دنیا مینگریست...
و خودم که مات و مبهوت از رفتن ناگهانی اش...
به مادرم میگفت: دوستانم منتظرم هستن، میترسم جایم را بگیرند آخر متقاضی زیاد است!
نمیدانم فردوس برین را میگفت یا جنات تجری من تحت الانهار را!
آخر شنیده ام شهدا هرگز نمی میرند و جایگاهشان با صدیقان است...
و در آخر نگاهی منتظر و بوسیدن دست های کودکانه ام و خداحافظی بس شیرین...
و من هنوز مات و مبهوت از رفتن ناگهانی اش...
شهدا هرگز نمیمیرند و نزد خدا روزی میگیرند و حاضر و ناظر بر اعمال ما هستند.
خدایا کفر نمیگویم پریشانم،چه میخواهی تو از جانم؟
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی،خداوندا تو مسئولی تو میدانی که انسان بودن و ماندن در این دنیا چه دشوار است چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس آن شرمسار...