دیشب داشتم از هیئت بر میگشتم حدودا ساعت 11 و خورده ای بود دسته ها تو خیابون بودن و خلاصه شلوغ بود همین جور که داشتم میومدم یه سریارو دیدم (خلی خلی زیاد بودند تو خیابونا!) که انگار اومده بودن عروسی از قضا پشت سر تعدادیشون افتادیم که داشتن صحبت میکردن باهم(بماند که چه حرفایی میزدن!) شاخام درومده بود! خدایی خندم گرفته بود!ولی دلم گرفت که میدیم جوونای مملکتمون باید اینجوری باشن اونم تو این شب محرمی!!!یکمم ته دلم خالی شدو ترسیدم گفتم نسل بعدی میخوان چی شن؟!؟!؟!؟!
ولی بعد یاد بچه های افسران افتادم!هر چند جمعیت ماها کمتره ولی خب هنوز هستیم....