داستان های من و بابام(تقدیم به تمام پدران سرزمینم)
پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۲، ۰۹:۳۵ ب.ظ
روزای آخر بود...
دیگه توانی براش نمونده بود، شیمیایی بودنم مشکلات خاص خودشو داره!
با کوچکترین صدایی اعصابش بهم میریخت، تحملش کم شده بود و....
دختر کوچولوی پنج سالش مشغول بازی با عمش بود...
پر از سر و صدا و ذوق و شوق کودکانه بود و خواستار پدر....
دو دل بود چیکار کنه، ولی خب صدا اذیتش میکرد یکم صبر کرد دید نخیر اصلا نمیتونه رفت جلو وآروم به خواهرش گفت میشه باهاش بازی نکنی...؟؟؟
۹۲/۰۹/۲۸